All is gone

بچگی هایمان هم افسانه شدند. من در آن افسانه ها نقش بهترین برادر بزرگتر را بازی می کردم.

.

.



برای غصه خوردن من همین یک جعبه ی کفش هم کافی بود. جعبه ی مقوایی از خاطره..


کفش های تازه را از جعبه بیرون آوردم و کناری گذاشتم. این جعبه ی خالی حال عجیبی داشت. در راهروها و پیچ و خم های متروک مانده ی ذهنم، همان پیچ و خم هایی که سالی بیش است که بی استفاده رهایشان کردم؛ جوش و خروشی حس می کردم و پشت در قلبم کسی به دیواره می کوفت.


چندین جعبه ی کفش را روی هم می چیدم، در و پنجره و پله برایشان می ساختم. و باغ وحش ها و سربازان پلاستیکی و آدمک هایی که نمی دانستم اکشن فیگورهای شخصیت های جنگ ستارگان هستند را به این قلعه ها هدایت می کردم. برایشان شاه و وزیر و ملکه و شاهزاده انتخاب می کردم. فرمانده ی لشگر و علمدار پادشاه.. لشگر می کشیدم و سنگر می ساختم و جادو و قدرتهای ماورایی به قهرمانانم می دادم و تمام این ها به همراه همبازی کوچک و معصوم تر از خودم بود.


گل طلایی کوچک من که کنار یک درخت روییده بود، برادری داشت که در چشمش یک قهرمان بود. آن موقع ها شاید یک آدم خاصی بودم ولی حالا دیگر...


روز شب می شود و شب روز می شود و من در خودم گم شده ام. نورانیتم محو شده و قلمم خشک و روحم بی تلالو.. دیگر قهرمان پسرکی با گل طلایی نیستم و جعبه های بی فایده به دست من جان نمی گیرند و حماسه خلق نمی شود.


" نه شب عاشقانه ست..

نه رویا قشنگه.."


یک جوری باید این ها را دوباره بسازم، دنیا نباید از ارشدها نا امید شود!

شبدرهای چهار برگ

حرف شان را از ساکسون ها و سلت ها شنیده بودم بانوی من! افسانه ی شبدر چهاربرگی که شانس و امید و عشق و ایمان می آورد.. یک شبدر و چهار برگ سبزش و یک جادوی نهفته!


هرچقدر به بوته های پرپشت سبز و بنفش شبدرها نگاه کنی و بپویی و بپایی نمی توانی آن چهار برگ را بیابی، فقط همان شبدرهای سه برگ معمولی.. این سه برگ های پیش پا افتاده ی معمولی که حالم ازشان به هم می خورد بانو!


می دانید چه می خواهم بگویم؟ می خواهم بگویم فقط شما یک شبدر چهاربرگ هستید.. یک بانوی، از آن واقعی ها.. می گویم بانو این شبدر ریز و فسقلی شاید کمی شبیه عشقست. عشق واقعی که سر راه پیدایش نمی کنی. با گشتن در لا به لای برگ های سه تایی فقط خسته می شوی. نا امید می شوی اما آن شبدر چهار برگ یک برگش امید است. می گویند برگ اولش امیدست. باید به امید یافتنش راه بیوفتی؛ امیدست که تو را به حرکت در می آورد و بعد از آن برگ دومش ایمانست. باید باور داشته باشی رسیدن به آن را..


کدام بی ایمان لعنتی تا به حال توانسته یک راه را تا به انتها برود؟ منصرف می شود، استعفا می دهد، کنار می کشد. می گوید این ها همش دروغ است و فریب. انکار می کند، می گوید اصلا چنین چیزی تا به حال وجود نداشته تمامش یک خیالست و توهم آدمهای احمق. چون بی ایمانست.. یک کافر لعنتی.. به هرچیز!


بانو گفته اند برگ سوم عشق می آورد. آن امید و ایمان نهایتا به منزل عشق می رسند بانو.. یک جایی.. شاید سر همان راهی که داشتی می رفتی ناگهان عشق را می یابی. یک کلبریان پیدا میکنی. یک دخترک لازانیایی! باورش سخت است!؟ تو برگرد به برگ دوم!!


اما این عشق های کشککی که بسیارند بانو.. امروز عاشق و فردا فارغ.. یا از این عاشق های فارق تا دم مرگ! لعنت به هر دو بانو! عشق واقعی شکوفا می شود. گل می دهد و میوه هایش می رسند و درختان جدیدی از آن به بار می ننشینند. "عشق یعنی حالت خوب باشد" بانو تو و او با هم باید به قله برسید. باید با هم به آمریکا بروید!!


در برگ چهارم شانس از عشقتان می جوشد.. به کمال می رسد! برگ چهارم مهم است..


برادران کوچکم! هر چیز زمان و تقدیر خاص خودش را می طلبد.. شاید چهار سال دیگر باشد. شاید دو سال.. شاید شش یا حتی همین فردا.. زمانش باید فرا برسد پسر.. وقتش که برسد خودت می فهمی. عجول نباش.


یک شب ماه بر شبدرهای باغچه می تابد و معجزه ای رخ می دهد. یک شبدر سه برگ یک هو خاص می شود و حکایتی آغاز می شود.


یک شبدر چهار برگ!

این درخت های سرو

یک درختست و هزاران شکوفه.. هزاران شکوفه که هزاران میوه ست و هر میوه ای چند بذر جدید می شود. این چنین جاودانه ست. یک جا شاید بخشکد ولی فرشته ای حامی آن دانه هاست. فرشته ای که خدایش هدایت می کند. یک درخت هرگز نخواهد مرد.


ذهنم پر از اما و اگرها و چرا ها و باید و نبایدهای بی ارزش و با ارزشست.در این ذهن جای خالی قیمت طلا دارد. سوار تاکسی در حال برگشتن به خانه ام. هندزفری مثل تمام روزهای دیگر توی گوشم ست اما چند وقتی هست که نمی شنوم چه کسی ست و چه می خواند. در ذهنم بیش از حد همهمه ست.


کنار اتوبان همت ردیفی از درختان به سمت شرق خم شده اند. در واقع یک روز خم شدند و وقتی به خود آمدند که دیگر روی برگشتن نداشتند. کار باد است.. در تهران از غرب به شرق می وزد معمولا. یک عالم دهری در ذهنم این را گوشزد می کند ولی خودم می دانستم. زیاد دیده ام از این درختهای سیلی خورده.. مثل درختهای زیتون منجیل که محض رضای خدا یک کدامشان هم صاف نیستند.


این نگون بخت ها تا آمده اند بلند شوند سیلی دیگری خورده اند و خب.. امان از دست باد. در ذهنم تصاویر اندکی قبل را مرور می کنم. طوفان درختان بسیاری را کنده بود. جنازه شان بر پیاده رو سبز آرمیده بود و منن غمگین دست بر شاخ و برگشان می کشیدم و دعایشان می کردم که در آرامش بروند و روحشان سبزتر برگردد.


در دلم هم نگران بودم. نکند درختان خانه یمان.. ای کاش خدا حداقل سر این یکی کمی کوتاه آمده باشد. درکش سخت نیست.. آن درختان رفیق چندین ساله ی من بودند. شما از مرگ یک انسان ناراحت می شوید ولی از مرگ دوستتان ناراحت تر می شوید.


چهار سرو سر به فلک کشیده ی حیاط موقرانه ایستاده اند. باد که می آید با آن انعطاف بی نظیرشان فقط تاب می خورند انگار که می رقصند. با تعجب نگاهشان می کنم و متعجب تر نگاهم را پس می دهند. انگار که بگویند: "خب باد بود فقط.. انتظار داشتی چه کنیم؟ زانوی غم بغل بگیریم؟"


من فقط می توانم بگویم که این درختان سرو فوق العاده اند. چهارتایی با هم که فوق العاده ترند. این درختان سرو که همیشه سبزند. با طوفان فقط می رقصند و یک نمای پارسی بودن و شمیمی از باستان دارند.


و نگویم از یک میلیون گنجشکی که درون درختها هستن و شما هیچ وقت نمی بیندشان.


این درخت های سرو!