شبدرهای چهار برگ

حرف شان را از ساکسون ها و سلت ها شنیده بودم بانوی من! افسانه ی شبدر چهاربرگی که شانس و امید و عشق و ایمان می آورد.. یک شبدر و چهار برگ سبزش و یک جادوی نهفته!


هرچقدر به بوته های پرپشت سبز و بنفش شبدرها نگاه کنی و بپویی و بپایی نمی توانی آن چهار برگ را بیابی، فقط همان شبدرهای سه برگ معمولی.. این سه برگ های پیش پا افتاده ی معمولی که حالم ازشان به هم می خورد بانو!


می دانید چه می خواهم بگویم؟ می خواهم بگویم فقط شما یک شبدر چهاربرگ هستید.. یک بانوی، از آن واقعی ها.. می گویم بانو این شبدر ریز و فسقلی شاید کمی شبیه عشقست. عشق واقعی که سر راه پیدایش نمی کنی. با گشتن در لا به لای برگ های سه تایی فقط خسته می شوی. نا امید می شوی اما آن شبدر چهار برگ یک برگش امید است. می گویند برگ اولش امیدست. باید به امید یافتنش راه بیوفتی؛ امیدست که تو را به حرکت در می آورد و بعد از آن برگ دومش ایمانست. باید باور داشته باشی رسیدن به آن را..


کدام بی ایمان لعنتی تا به حال توانسته یک راه را تا به انتها برود؟ منصرف می شود، استعفا می دهد، کنار می کشد. می گوید این ها همش دروغ است و فریب. انکار می کند، می گوید اصلا چنین چیزی تا به حال وجود نداشته تمامش یک خیالست و توهم آدمهای احمق. چون بی ایمانست.. یک کافر لعنتی.. به هرچیز!


بانو گفته اند برگ سوم عشق می آورد. آن امید و ایمان نهایتا به منزل عشق می رسند بانو.. یک جایی.. شاید سر همان راهی که داشتی می رفتی ناگهان عشق را می یابی. یک کلبریان پیدا میکنی. یک دخترک لازانیایی! باورش سخت است!؟ تو برگرد به برگ دوم!!


اما این عشق های کشککی که بسیارند بانو.. امروز عاشق و فردا فارغ.. یا از این عاشق های فارق تا دم مرگ! لعنت به هر دو بانو! عشق واقعی شکوفا می شود. گل می دهد و میوه هایش می رسند و درختان جدیدی از آن به بار می ننشینند. "عشق یعنی حالت خوب باشد" بانو تو و او با هم باید به قله برسید. باید با هم به آمریکا بروید!!


در برگ چهارم شانس از عشقتان می جوشد.. به کمال می رسد! برگ چهارم مهم است..


برادران کوچکم! هر چیز زمان و تقدیر خاص خودش را می طلبد.. شاید چهار سال دیگر باشد. شاید دو سال.. شاید شش یا حتی همین فردا.. زمانش باید فرا برسد پسر.. وقتش که برسد خودت می فهمی. عجول نباش.


یک شب ماه بر شبدرهای باغچه می تابد و معجزه ای رخ می دهد. یک شبدر سه برگ یک هو خاص می شود و حکایتی آغاز می شود.


یک شبدر چهار برگ!

نظرات 3 + ارسال نظر
سین دوشنبه 28 مهر 1393 ساعت 00:17

که فقط کار یه پروفه که اینارو کشف کنه؟ :-"
حالا خوبه ما از قدیم الایام موقع خدافظی جای گل پخش کردن و اینا...ای بابا...ای بابا :دییی

حرفات منو یاد اسفار اربعه تو حکمت متعالیه انداخت. که از یه نقطه شروع میکنی به سفر کردن از خلق به حق بعد از حق به حق، از حق به سوی خلق و در پایان سفر با حق در میان خلق! آخر دایره میرسی به اولش ولی این بار تو دیگه همون آدم نیستی.. چیزی که همیشه شبدرو برام خاص میکنه همینه چهار مرحله ی سخت که خیلی وقتا آدم تو همون مرحله دوم آدم در جا میزنه..
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان. غلام همت سروم که این قدم دارد...

لینی یکشنبه 27 مهر 1393 ساعت 22:52

پروف! :|

این الان سومین باریه که من دارم سعی می‌کنم کامنت بذارم. :| یکیش دیشب بود که ذهنم خسته‌ش (اصطلاحات تانیایی) بود، هرچی تلاش کردم چیزی از مغزم به بیرون تراوش نکرد!

دومین بارشم همین چند دقیقه پیشه! خیر سرم داشتم نیم‌فاصله می‌زدم که چی شد؟ اشتباهی به جا 2 زدم رو w! فوقع ما وقع! صفحه در یک حرکت سریع و بس ناجوانمردانه ضربدر خورد. :|

الان فقط همین‌قد می‌تونم بگم که از دو پاراگراف آخر نورهای امیدی ساطع می‌شد. فک می‌کنم همینم کافیه نه؟ راضی هی؟ ^_^

اصلنم واسم مهم نی یه پا داستان تعریف کردم و کامنت طولانی شد! بشه خب! ما که لذت می‌بریم! :-"

لینی لینی لینی!! =))

همیشه کامنت بذار.. فقط همین! خیلی خوووبن.. مرسی:دی

سیریوس شنبه 26 مهر 1393 ساعت 22:24

نظری ندارم... فقط خواستم کامنت اول باشم

هرچند تا حالا انقدر در بحر شبدر نرفته بودم.

هووم.. مبارک باد این اولی! :دی

می دونم.. کار یه پروفه که این چیزا رو کشف کنه نه یه بلک!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.