All is gone

بچگی هایمان هم افسانه شدند. من در آن افسانه ها نقش بهترین برادر بزرگتر را بازی می کردم.

.

.



برای غصه خوردن من همین یک جعبه ی کفش هم کافی بود. جعبه ی مقوایی از خاطره..


کفش های تازه را از جعبه بیرون آوردم و کناری گذاشتم. این جعبه ی خالی حال عجیبی داشت. در راهروها و پیچ و خم های متروک مانده ی ذهنم، همان پیچ و خم هایی که سالی بیش است که بی استفاده رهایشان کردم؛ جوش و خروشی حس می کردم و پشت در قلبم کسی به دیواره می کوفت.


چندین جعبه ی کفش را روی هم می چیدم، در و پنجره و پله برایشان می ساختم. و باغ وحش ها و سربازان پلاستیکی و آدمک هایی که نمی دانستم اکشن فیگورهای شخصیت های جنگ ستارگان هستند را به این قلعه ها هدایت می کردم. برایشان شاه و وزیر و ملکه و شاهزاده انتخاب می کردم. فرمانده ی لشگر و علمدار پادشاه.. لشگر می کشیدم و سنگر می ساختم و جادو و قدرتهای ماورایی به قهرمانانم می دادم و تمام این ها به همراه همبازی کوچک و معصوم تر از خودم بود.


گل طلایی کوچک من که کنار یک درخت روییده بود، برادری داشت که در چشمش یک قهرمان بود. آن موقع ها شاید یک آدم خاصی بودم ولی حالا دیگر...


روز شب می شود و شب روز می شود و من در خودم گم شده ام. نورانیتم محو شده و قلمم خشک و روحم بی تلالو.. دیگر قهرمان پسرکی با گل طلایی نیستم و جعبه های بی فایده به دست من جان نمی گیرند و حماسه خلق نمی شود.


" نه شب عاشقانه ست..

نه رویا قشنگه.."


یک جوری باید این ها را دوباره بسازم، دنیا نباید از ارشدها نا امید شود!